احساس میکنم با غم عجین شدهام، دیگر نمیشود بگویم آدم غمگینی هستم
زیرا غم جزئی از وجود من شده است و نمیتوانم به چشم یک حس به آن نگاه کنم.
جزئی از وجود یعنی اگر نباشد هیچ چیز تو درست نیست
اینگونه که دنیا برایت بیمعنی میشود و زندگی را گم میکنی.
آیا برایتان اتفاق افتاده است که در یک جمع، مشغول خنده هستید یا در تنهایی خودتان
مشغول انجام کاری هستید یا در شلوغی خیابانی در حال حرکت هستید
که ناگهان دچار یک حس عجیب مبهم میشوید و آن حس شما را به یک تفکر عمیق فرو میبرد
و ناخواسته اشک در چشمانتان جمع میکند و بغض میکنید؟
بگذارید بگویم چیزی نیست! او غم است؛ عادت به سرک کشیدنهای ناگهانی دارد.
این اواخر آنقدر آشفته بودم که هر دم، راه برای سر زدن به من میکشید آخِر به او گفتم بیاید و کنارم بماند.
کنار آمدن با این موضوع برایم ابدا مشکل نبود، عشق را میگویم!
من هرگز عاشق نبودهام.
به همین سادگی! شاید یک جملهی کلیشهای باشد اما با تمام وجود به این نتیجه رسیدهام
که عشق چیز پاکی است و نمیشود به سادگی به آن رسید.
عشق یعنی این که آنقدر یکی شوی که ندانی این خودت است یا او. عشق معراجگاه ِ عاشقان است
مردم این عشق را متوجه نیستند اما شما را بیم دیوانگی نباشد.
احساس خوبی دارم
چیزی نمانده تا بیست ساله شوم، میخواهم در حس و حال خودم باشم و کسی نزدیکم نیاید
و با من حرف نزند اما تولدم را تبریک بگویند آنهم با هدیه! اندک توقعیست.
امیدوارم روزم را با پریشانی و اندوه به سر نکنم همانند سالهای طولانی گذشته...
میدانم روزی میرسد
که در خیابان به همگان لبخند خواهم زد،
دوستت دارم را فریاد خواهم کشید،
خندههایم به گوش آسمان خواهد رسید،
تمام کسانی را که دوستشان دارم در آغوش خواهم گرفت،
کنار تو آرام خواهم شد
و
تمام دنیا را دور خواهم ریخت ...
________________________________________
+ نمیدونم چرا هیچی ندارم بگم، حتی یک شعر هم تو خاطرم نیست!
+ راستی فردا تولدمه (:
+ نوشته شده در سه شنبه 98/5/8ساعت 2:49 صبح   توسط ریرا ارسال نظر